سال نو مبارک


سال نو میشود .... زمین نفسی دوباره می کشد .... برگها به رنگ در می آیند و گلها لبخند می زنند و پرنده های خسته برمیگردند و در این رویش سبز دوباره من ... تو ... ما ...

چون همیشه امیدوار


امیدوارم که در سال جدید :

لبتون هميشه خندون باشه!

دستاتون بجز در خونه خدا جلوي هيشكي دراز نشه!

خونه دلتون هميشه بهاري باشه!

سايتون بالاي سر خانوادتون باشه و كنار هم خوش و خرم باشيد!

سفره ي خونتون رنگين تر از سالهاي گذشته!

غم تو دلتون راه پيدا نكنه!

و

جيبتون هم پر از پول باشه !
.
.
.
.
.
سال نو همگی پیشاپیش مبارک .

بهشت !


هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

اکبر اکسیر


خواهش

شیر مادر، بوی ادکلن می داد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچه ام نمی فهمم)
نان، بوی نفت می داد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمی فهمم)
حالا که بازنشسته شده ام
هر چیز، بوی هر چیز می دهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!


قلعه حیوانات

در کوچه، گوسفندم
در مدرسه، طوطی
در اداره، گاو
به خانه که می رسم سگ می شوم
چوپانی از برنامه کودک داد می زند:
گرگ آمد! گرگ آمد!
و من کنار بخاری
شعر تازه ام را پارس می کنم!

 
جاذبه

نیروی جاذبه
شاعران را سر به زیر کرده است
بر خلاف منج‍مها که هنوز سر به هوایند
تمام سیبها افتاده اند
و نیوتن، پشت وانت
سیب زمینی می فروشد
آهای، آقای تلسکوپ!
گشتم نبود، نگرد نیست!

 
ادارات

مثل روزنامه ها، اول همه را سر کار می گذارند
بعد آگهی استخدام می زنند
بچه های وظیفه، یا شاعر شده اند یا خواننده!
خدا را شکر در خانه ما، کسی بیکار نیست
یکی فرم پر می کند، یکی احکام می خواند
یکی به سرعت پیر می شود
و آن یکی مدام نق می زند:
مرده شور ریختت را ببرد
چرا از خرمشهر، سالم برگشتی؟!


ظرفیت

پدر که رفت
حیاط خانه ورم کرد
درخت توت پرید
حوض، عکس یادگاری شد
و ما، یک پراید خریدیم
و مجبور شدیم
ششمین عضو خانواده خود را
به خانه سالمندان ببریم!

 
حقیقت من

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد.
شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
 و من بزرگ شدم.
اما ، هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه می گفت:
گوساله ، بتمرگ!!
 

زنگ

صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!


شاهنامه

رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

 
پسته لال

ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !


اکبر اکسیر

در چهارم اسفند 1332در محله آبروان شهرستان مرزی آستارا متولد شد.دوران دبستان و دبیرستان را در آستارا و دوره کاردانی و کارشناسی ادبیات را در رشت به پایان رساند. دبیر ادبیات دبیرستانهای آستارا شد. در سال 1357 با ملیحه نظمی ازدواج نمود که حاصل آن دو پسر به نام های عرفان و ایثار می باشد . بازنشسته آموزش وپرورش آستارا و در حال حاضر همراه با طراحی آرم و گرافیک به شعر و نقد شعر مشغول است.


شعر را از سال 1347 شروع نمود و  انواع قالب ها شعر را ادامه داده است .در سال 1361 اولین مجموعه شعرش به نام "درسوگ سپیداران" توسط انتشارات امیرکبیر (11هزار نسخه) چاپ و منتشر نمود که شامل شعرهای قبل و بعد از انقلاب می باشد.در طول مدت شعر و شاعری نقد شعر را با فعالیت های هنری در زمینه گرافیک ادامه داد.
 

در سال 1372 تا سال 1381 از شعر کناره گرفته و بعد از ده سال با پیشنهاد شعر فرانو به جامعه ادبی دوره جدید شعری خود را آغاز نموده است و طنز به مفهوم مطلق را با شعرهای جدیدش عرضه نموده .

اولین آلبوم این نوع شعر به نام "بفرمائید بنشینید صندلی عزیز!"سال 1382 ازسوی انتشارات نیم نگاه تهران در سه هزار نسخه چاپ و منتشر شد که بلافاصله نایاب شد.

در سال 1385 دومین آلبوم شعر فرانو با نام "زنبورهای عسل دیابت گرفته اند" از سوی انتشارات ابتکار نو چاپ و منتشر شد که برگزیده حوزه هنری به عنوان کتاب سال طنز و منتخب کتاب سال جمهوری اسلامی گردید و بلافاصله به چاپ دوم رسید (1386) و چاپ سوم آن (1387) به بازار عرضه شد.

همزمان با چاپ دوم مجموعه شعر "زنبورهای عسل دیابت گرفته اند" انتشارات مروارید سومین آلبوم شعر فرانو را با نام "پسته لال سکوت دندان شکن است" را در 1650 نسخه (بهار87) منتشر نمود که چاپ دوم آن به زودی منتشر شد. هم چنین انشارات مروارید اولین آلبوم شعر فرانورا(بفرمائید بنشینید صندلی عزیز!) به چاپ دوم رساند .

لازم به ذکر است که در سال 1384 مجموعه غزلیات شاعر آستارایی "میرزا محمد رحیم طائر" را که از بنیانگذاران آموزش نوین آستاراست را با نام "طائر خیال" توسط انتشارات گیلکان رشت به چاپ رسانده است .

در محدوده نقد شعر جایزه دوم خبرنگاران را در سال 84 دریافت نموده و در حال حاضر به انتشار شعرهای فرانویی خود در مطبوعات مشغول است و در جوار آن به طرح آرم می پردازد. آرم علوم پزشکی گیلان ..شرکت صنعتی جبال و سازمان خصوصی سازی کشور از کارهای اوست .

اکبر اکسیر در کنار فعالیت های هنری با تشکیل حلقه فرانو ،شاعران جوان آستارا را به جامعه ادبی ایران معرفی نموده است و از این بابت توانسته در معرفی شعر آستارا موفق باشد.

در سال 1385 هفته نامه همشهری آستارایی را تا 8 شماره به صورت دستی چاپ و منتشر نموده است.
مقاله نوستالژیک "آستارای من سارای من" که به آستارای قدیم و جدید و فولکلور آن می پردازد از معروفترین مقالات ایشان است.

مصاحبه معروف بحران ایشان با دکتر رضا براهنی چاپ شده در مجله دنیای سخن و جلد سوم طلا در مس دکتر براهنی از مصاحبه های جنجال برانگیز اکسیر است که اولین نظرات رسمی دکتر براهنی در زمینه شعر امروز و بحران ادبی را دربردارد.

از اکبر اکسیر دو مجموعه شامل غزلیات وشعرهای آزاد بطور چاپ نشده (محصول 1361-71)باقی مانده است که قصد چاپ آنها را ندارد و تمام فعالیت ایشان صرف شعر فرانو می شود .

اکسیر اولین انجمن ادبی را بعد از انقلاب در آستارا را تشکیل داده است .

لازم به ذکر است اکبراکسیر در جوار فعالیت های روزنامه نگاری.. شعر..نقد و طراحی در زمینه شعرهای فکاهی ترکی نیز سابقه درازی دارد که اکثر شعرهای انتقادی فکاهی ایشان در آستارا ورد زبان خاص و عام است شعرهایی چون چوروک معلم – اکابر قضیه سی- من هاراشورا هارا .

"من طربم طرب منم زهره زند نوای من"


من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود 
فاش کند چو بی دلان بر همگان هوای من

ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد 
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من

من سر خود گرفته ام من ز وجود رفته ام 
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من

آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد 
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من

یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل 
تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من

تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند 
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من

باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل 
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من

ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو 
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من

بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را 
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من

گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش 
بال و پری گشادمش از صفت صفای من

پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت که او گوید نکته های من

ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم 
راح بود عطای او روح بود سخای من

باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم 
مست میان کو منم ساقی من سقای من

از کف خویش جسته ام در تک خم نشسته ام 
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من

شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد 
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من

                                                                                                                                  "مولانا"