"سرگردان"
زمستان نيز رفت اما بهاراني نمي بينم
بر اينن تكرار در تكرار پاياني نمي بينم
به دنبال خود چون گردبادي خسته مي گردم
ولي از خويش جز گردي به داماني نمي بينم
چه بر ما رفته است اي عمر؟ اي ياقوت بي قيمت!
كه غير از مرگ گردن بند ارزاني نمي بينم
زمين از دلبران خالي ست يا من چشم و دل سيرم؟
كه مي گردم ولي زلف پريشاني نمي بينم
خدايا عشق درماني به غير از مرگ مي خواهد
كه من مي ميرم از اين درد و درماني نمي بينم
"فاضل نظري" از كتاب "اقليت"