"در وادی تسلیم و رضا چون و چرا نیست"
"دل ِ من در شبِ گیسوی تو عاشق شد و مرد"
عشقِ او قصه ی فردای خلایق شد و مرد
از همان لحظه کــه چشمانِ تـو را دید دلم
آخـریــن ثانیه ی عمرِ دقایق شد و مرد
بــر گــلِ روی تـو و موی تو دلباخته بود
دلِ دلباخته بــیــمارِ علایق شــد و مرد
دیـد چـون قصه ی هجرِ تو حقیقت دارد
واله گـردیـد و پذیرای حقایق شد و مرد
عاشق ارجان ندهد لایق معشوقش نیست
(جلوه) جان داد به عشق تو و لایق شد و مرد
"مهدی وحید دستجردی"
"تمام بی کسی ام بی اراده می گرید"
نشسته ام وسط ِ عاشقانه ای بی رحم
وخیره ام به شروع ِ ترانه ای بی رحم
هنوز متّهمم که تو را نفهمیدم
و پایبند ِ تو هستم، به خانه ای بی رحم
نلرزد آینه ی بغض ِ چانه اي بي رحم
هنوز هم كه هنوز است عاشقت هستم
جواب عشق ِ من اما بهانه اي بي رحم
تمام بی کسی ام بی اراده میگرید
بر استخوان پُر از درد ِ شانه ای بی رحم
ببین که سوختم از لحظه های تبدارت
و مانده ام ته ِ جیب ِ زمانه ای بی رحم
****
نه تبرئه و نه حبسی نوشته ای قاضی!
و آتشم زده ای با زبانه ای بی رحم
"صنم میرزازاده نافع"
"خوشا آنانکه با عزت ز گیتی"
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدندو رفتند
زکالاهای این آشفته بازار
محبت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنانکه در میزان وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند
نگردیدند هرگز گرد باطل
حقیقت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنانکه بر این صحنه ی خاک
چو خورشیدی درخشیدند و رفتند
خوشا آنانکه با اخلاص و ایمان
حریم دوست بوسیدند و رفتند
خوشا آنانکه که پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند
"؟"
"مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را"
مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را
جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را
گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم
نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را
زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را
غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را
از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را
وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را
گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای
او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را
جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک
از برای کعبه چاکر بود باید میل را
آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
در خم زلف از برای عاشقان قندیل را
ای سنایی گر هوای خوبرویان میکنی
از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را
"سنایی غزنوی"
"در این زمانه بی های و هوی لال پرست"
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگی نا مردم زوال پرست
"محمد علی بهمنی"
دلم گرفته ، ای دوست ...
دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ؛
گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من ؟
کجا روم ؟ که راهی به گلشنی ندانم ،
که دیده برگشودم ، به کنج تنگنا ، من .
نه بسته ام به کس دل ، نه بسته کس به من نیز،
چو تخته پاره بر موج ، رها ، رها ، رها ، من .
ز من هر آنکه او دور، چودل به سینه نزدیک ؛
به من هر آنکه نزدیک ، ازو جدا، جدا ، من !
نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا ، من .
ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟
که گو یدم به پاسخ ، که زنده ام چرا من ؟
ستاره ها نهفتم ، در آسمان ابری ــ
دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ...
"سیمین بهبهانی"
غمگین چو پاییز ...
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش، شب چون روزم
بگذار ای بی خبر بسوزم
چون شمعی تا سحر بسوزم
دیگر ای مَه ! به حال خسته بگذارم
بگذر و با دلی شکسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر تا در شرار من نسوزی
بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شبها
می دانی عشق ما ثمر ندارد
غیر از غم حاصلی دگر ندارد
بگذر زین قصۀ غم افزا
"تورج نگهبان"
دلـگـیـــر دلـگـیــــرم ...
دلـگـیـــر دلـگـیــــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
از غصـه مـیمـیــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
بـا پـای از ره مـانــده در ایـن دشــت تــبدار
ای وای مـیمـیــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
سـوگنــد بر چشمـت که از تـو تــا دم مــرگ
دل بــر نمـیگیـــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
بالله که غیر از جرم عاشق بودن ای دوست
بیجـرم و تقصیــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
بـا شـهـپــر انـدیـشـــه دنـیـــــا گــردم امـــا
در بـنــد تـقــدیـــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
آشــفـــتـــه تــر ز آشـفــتـــگـــــان روزگـــارم
از غــم بـه زنـجـیـرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
"یدالله عاطفی"
"آتش عشق تو در جان خوشتر است"
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهاي
تا قيامت مست و حيران خوشتر است
تا تو پيدا آمدي پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان ميسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ريز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
مينسازي تا نميسوزي مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هيچکس را روي نيست
روي در ديوار هجران خوشتر است
خشک سال وصل تو بينم مدام
لاجرم در ديده طوفان خوشتر است
همچو شمعي در فراقت هر شبي
تا سحر عطار گريان خوشتر است
"عطار"
"وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود"
با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود
هی کار دست من بدهد چشم های تو
هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود
با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان
حس می کنم که قافیه هایم عوض شود
جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر
با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود
سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود
قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز
در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود
حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ
انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد
تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
"؟"
"دل من"
و اندر آن سلسله عمرى است كه خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندى داشت
كه پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر زلف تو بود
كه گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سوداى تو سرمایه عمرم اى دوست
مى نپرسى كه در این واقعه چون شد دل من
بی نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش
بر لب آب بقا راه نمون شد دل من
به تولاى تو اى كعبه ارباب صفا
پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من
زلف بر چهره نمودى تو پریشان و نگون
كه سیه روز از آن بخت نگون شد دل من
در دبستان غمت خوانده چو یك حرف وفا
به صفاى تو كه داراى فنون شد دل من
روى بنما و ز من هستى موهوم بگیر
سیر از زندگى (نى) دون شد دل من
تا كه از خال لبت نكته موهوم آموخت
واقف سر ظهور ات بطون شد دل من
اى صفا نور صفایى به دل شیدا بخش
تیره از خیره گى نفس حزون شد دل من
"علی اکبر شیدا"
"دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت"
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
"افشین یداللهی"
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شدم
غم دلدار فكنده است به جانم، شررى
كه به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
كه من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا كَندم و بر تن كردم
خرقه پیر خراباتى و هشیار شدم
واعظ شهر كه از پند خود آزارم داد
از دم رند مى آلوده مددكار شدم
بگذارید كه از بتکده یادى بكنم
من كه با دست بت میكده بیدار شدم
"روح اله خمینی"
"حتم دارم كه تویی آن شبه آینه پوش"
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو میاندیشم
به تو آری به تو، یعنی به همان منظره دور
به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزل های خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسّم... به تکلم... به دلارایی تو
به خموشی... به تماشا... به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادهگی اش
میتوان یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه این خواب گرانسنگ، سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
ای بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی آن شبح هرشبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شب تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم كه تویی آن شبه آینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آیینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
"بهروز یاسمیه"
"مهربانی"
روشنی را میشود در خانه مهمان کرد
میشود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،
روشنی از عشق
میشود جشنی فراهم کرد
میشود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در ماندهست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبیست
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر میآید از آنسوی
دلتنگی
میشود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
میشود در کوچههای شهر جاری شد
میشود با فرصت آیینهها آمیخت
با نگاهی
با نفسهای نگاهی
میشود سرشار
از راز بهاری شد
دستهای خستهای پیچیده با حسرت
چشمهایی مانده با دیوار رویاروی
چشمها را میشود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را میشود پاشید
میشود از چشمهایش ...
چشمها را میشود آموخت
میشود برخاست
میشود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
میشود دل را فراهم کرد
میشود روشنتر از اینجا و اکنون شد
جای من خالیست
جای من در عشق
جای من در لحظههای بیدریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن میگفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالیست
من کجا گم کردهام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!
میشود برگشت
میشود برگشت و در خود جستجویی کرد
در کجا یک کودک دهساله
در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
میشود برگشت
تا دبستان راه کوتاهیست
میشود از رد باران رفت
میشود با سادگی آمیخت
میشود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
میشود کیفی فراهم کرد
دفتری را میشود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی میشود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست میدارم
جای من خالیست
جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالیست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکبها
جای من در چشمهای دختر خورشید
جای من در لحظههای ناب
جای من در نمرههای بیست
جای من در زندگی خالیست
میشود برگشت
اشتیاق چشمهایم را تماشا کن
میشود در سردی ِ سرشاخههای باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را میشود پرسید
چشمها را میشود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست.
"محمدرضا عبدالمالكيان"
خاک وطن .. خانه من
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی و خانه به دوشی چه بلایی ست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است ولی شهر غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
"دکتر خسرو فرشیدورد"
بهشت !
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
"عشق دیرین"
از آلبوم "عشق دیرین"
موسیقی سنتی ایران
آهنگساز و تنظیم کننده : مهرداد دلنوازی
شاعر : محمد سعید میرزایی
خواننده : سالار عقیلی
آواز : اصفهان
دانلود تصنیف "عشق دیرین"
خوشا با تو بودن زعشقت سرودن
دگر از هوایت سفر نکنم
به صحرای هجران مخواه از من جان
که چون لاله خون در جگر نکنم
اگر من نمانم بمان تو بمان
اگر من نخوانم تو نغمه بخوان
چو رفتم به جایم تو خوش بنشین
تو خاک وجودم به بر بنشان
خوشا بانگ نامت به دور زمان
طنین پیامت به گوش جهان
به آهنگ یاری به رسم وفا
به شب زنده داری به بزم صفا
در این بیقراری به سوز دعا
به صد نغمه خوانم همیشه تورا
تو بر بام عالم ستاره من
نظر در تو اوج نظاره من
به شوق وصالت چو جان بدهم
نگاه تو عمر دوباره من
به عالم نبودم که نام تو بود
که از تو گرفتم نشان وجود
تو ای عشق دیرین تو را که نوشت
تو ای شور شیرین تو را که سرود
به پایان شب من رسیده زتو
که صد صبح روشن دمیده زتو
سکوت غم از من ترانه زتو
نیاز شب از من سپیده زتو
تو دستم گرفتی قدم به قدم
رفیقم تو هستی به شادی و غم
زجان محو شوق بهاره توام
که تا پای جان در کنار توام
"محمد سعید میرزایی"
"دیگه دیره واسه موندن"
دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم
دیگه دیره دارم میرم چقد این لحظه ها سخته
جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ بی وقته
دارم تو ساحل چشمات دیگه آهسته گم میشم
برام جایی تو دنیا نیست تو اوج قصه گم میشم
"امین بامشاد"
ببار ای بارون ....
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
"استاد علی معلم"
من نیازم تو رو هر روز ديدنه ...
تن تو ظهر تابستون و به يادم مياره
رنگ چشماي تو بارون رو به يادم مياره
وقتي نيستي زندگي فرقي با زندون نداره
قهر تو تلخي زندون رو به يادم مياره
من نیازم تو رو هر روز ديدنه از لبت دوست دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه با تو بودن ، بهترين شعر منه
تو بزرگي مثل اون لحظه كه بارون مي زنه
تو همون خوني كه هر لحظه تو رگهاي منه
تو مث خواب گل سرخي لطيفي مثل خواب
من همونم كه اگه بي تو باشه جون مي كنه
من نیازم تو رو هر روز ديدنه از لبت دوست دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه با تو بودن ، بهترين شعر منه
تو مث وسوسه ي شكار يك شاپركي
تو مث شوق رها كردن يك بادبادكي
تو هميشه مث يك قصه پر از حادثه ايي
تو مث شادي خواب كردن يك عروسكي
من نیازم تو رو هر روز ديدنه از لبت دوست دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه با تو بودن ، بهترين شعر منه
تو قشنگي مثل شكلهايي كه ابرا ميسازن
گلاي اطلسي از ديدن تو رنگ مي بازن
اگه مرداي تو قصه بدونن كه اينجايي
براي بردن تو با اسب بالدار مي تازن
من نیازم تو رو هر روز ديدنه از لبت دوست دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه با تو بودن ، بهترين شعر منه
"شهیار قنبری"
عشق تو نمی میرد ...
بگذر ز من ، ای آشنا چون از تو من ، دیگر گذشتم
دیگر تو هم ، بیگانه شو چون دیگران ، با سرگذشتم
می خواهم عشقت در دل بمیرد
می خواهم تا دیگر ،در سر ، یادت ، پایان گیرد
بگذر ز من ، ای آشنا چون از تو من ، دیگر گذشتم
دیگر تو هم ، بیگانه شو چون دیگران ، با سرگذشتم
کوته کنم این قصه ی بیهوده را
کی عشق تو ، سازد رها ، جان مرا
هر عشقی می میرد ، خاموشی می گیرد ، عشق تو نمی میرد
باور کن بعد از تو ، دیگری در قلبم ، جایت را ، نمی گیرد
بگذر ز من ، ای آشنا ...
"علیرضا طبایی"
ای کاش آب بودم !
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
"احمد شاملو"
آی عشق ادرکنی ...
وسعت عشق را کرانه تویی
یگانه ترانه عاشقانه تویی
به نام تو می خوانند مرغان سحری
ترنم نغمه های عارفانه تویی
آسمان می نازد به نور سیمایت
چهاردهمین اختر بی نشانه تویی
تنهای بی مونس ای صاحب دل
دلیل سکوت شاعرانه تویی
دلم را فرش آمدنت می کنم
بهار بی خزان جاودانه تویی
شمیم عطرخدا باغ گل نرگس
مسافر خسته ی زمانه تویی
دوای دردمندان فروغ دیدگان
آمین دعاهای خالصانه تویی
عمریست در حضورت غائبیم
دلیل اشکهای شبانه تویی
در غم هجر تو می سوزیم و شمع
گوید که دلیل سوختن پروانه تویی
رسد هر جمعه و امید مهمان ما
غروب که می شود فسانه تویی
به حق سجاده و محرابت بیا
که آرامه دل دیوانه تویی
"در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد"
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
"حسین پژمان بختیاری"
شهر ما...
شهر ما خالی و خاموش و خراب است و پلید
کس در این شهر ز دلدار وفایی که ندید
مردمش خسته و غمگین و پریشان حالند
در دل هیچ کسی نیست رسیدن به امید
دل عشاق ز دلتنگی و تنهایی سوخت
آتش و شعله ی غربت به همه شهر دمید
دلخوشی نیست در این شهر ،بدان ای دل تنگ
عزم رفتن کن از این دولت اندوه سپید
کو جوانمردی و آن عزٌت و تقدیر نکو؟
مرغ شادی ز سراپرده ی این شهر پرید
ناگزیرست گریزد به گذرگاه خیال
مست دیوانه ی شیدا، جگر عشق درید
دل من تا سخن مرگ و فنای تو شنید
سوی آن برزخ تنهایی و تاریک دوید
"؟"
"به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد"
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
كوشش رود به دریا شدنش می ارزد
كیستم ؟باز همان آتش سردی كه هنوز
حتم دارد كه به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظهی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها گرچه كه در پیله بماند غزلم
صبر این كرم به زیبا شدنش می ارزد
"؟"
من و شب !
شبو خوب مي شناسمش
من و شب
قصه داريم واسه هم
من و شب پشت سر روز مي شينيم حرف مي زنيم !
من و شب،
واسه هم شعر مي خونيم
با هم آروم مي گيريم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنواي بي کسه
که به اندازه ي زندگي به هم محتاجن
من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراري ان
من که ديوونه ي واژه بافي ام
واسه ي شب کافي ام!
وقتي آفتاب مي زنه
من کمم !
واسه روز
من هميشه کم بودم!
من و روز
همو هيچ دوست نداريم!
من و روز منتظر يه فرصتيم سر به سر هم بذاريم!
تا که اين خورشيد تکراري ي لعنتي بره
من و شب خوب مي دونيم
ما رو هيچکس نمي خواد!
وقتي خورشيد سره
هر کي با روز بده
مايه ي دردسره !
"کامبیز میرزایی"
"دل به غم سپرده ام در عبور سال ها "
دل به غم سپرده ام در عبور سال ها
زخمی از زمانه و خسته از خیال ها
چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها
برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی
نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی
نیشها و نوشها چشیده ام
بس روا و ناروا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام
هرچه درد را به جان خریده ام
در مسیر باد ها ...
هرچه داغ را به دل سپرده ام
هرپه درد را به جان خریده ام
در عبور سال ها ...
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی
نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی
"؟"
"همچو فرهاد بود كوه كني پيشه ما"
همچو فرهاد بود كوه كني پيشه ما
كوه ما سينه ما ، ناخن ما، تيشه ما
بهر يك جرعه مي ، منت ساقي نكشيم
اشك ما ، باده ما ، ديده ما ، شيشه ما
ماه من ، شاه من ،
بیا دمی به برم
بيا اي تاج سرم
دل به يار بي وفاي خويشتن
دادم و ديدم سزاي خويشتن
زخم فرهادو من از يك تيشه بود
او به سر زد ، من به پاي خويشتن
هرکه ننشیند به جای خویشتن
افتد و بیند حبیبم سزای خویشتن
اگر دل مي بري جانا، روا باشد كه دلداري
ميان دلبران الحق ، به دل داری سزاواري
دلا ديشب چه ميكردي تو در كوي حبيب من
الهي خون شوي اي دل ، تو هم گشتي رقيب من
"؟"
سبک بار...
خواننده : سالار عقیلی ، پیانو :حریر شریعت زاده ، تصنیف ابوعطا
ای صبا رو ، سبک بار ، از برم سوی دلدار
گو به اون بی وفا یار ، حال این عاشق زار
گو به هر کوی و برزن ، پیش هر مرد و هر زن
بگذرم چون به زاری همچو ابر بهاری
از دو چشم گهربار ، در فشانم صدف وار
ماه نو چو بر چشم مردم نیاید ، هر کسش به انگشت خود می نماید
در غم تو از بس که زار و نزارم ، با هلال و یک مو تفاوت ندارم
غم بود کوه ، دل بود کاه
آتش عشق ، درد جانکاه
بس نهاده عشقت به دوش دلم بار ، ترسم از غمت جون سپارم به یک بار
ای گل نشستن با خسان ، پیوسته ات گر خوست
روزی بیاید کز تو نه رنگی به جا نه بوست
با غیر اگر که آشنا ، از چه به من یار است
سالک به من گر بی وفا ، از چه به اغیار است
بس بس حکایت از تو ناگفتن همین بهتر
رو رو شکایت از تو ناکردن بسی نیکوست
"؟"
" داستان دل دیوانه "
بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه دلواپسی
قصه عشق از زبان هرکسی
گفته اند از نی حکایت ها بسی
حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را
چشمهایش بویی از نیرنگ داشت
دل دریغا سینه ای از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من، عاشقم من قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشتن عار نیست
کار او آتش زدن من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خریدن ناز، او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شدیم
آتشی بودیم و خاکستر شدیم
از غم این عشق مردن باک نیست
خون دل هر لحظه خوردن باک نیست
آه، می ترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسوایی ام تنها شوم
وای از این صید و آه از آن کمند
پیش رویم خنده پشتم پوزخند
بر چنین نا مهربانی دل مبند
دوستان گفتند و دل نشنید پند
خانه ای ویران تر از ویرانه ام
من حقیقت نیستم افسانه ام
گرچه سوزد پر ولی پروانه ام
فاش می گویم که من دیوانه ام
تا به کی آخر چنین دیوانگی
پیله گی بهتر از این پروانگی
گفتمش آرام جانی؟
گفت: نه
گفتمش شیرین زبانی؟
گفت: نه
گفتمش نامهربانی؟
گفت: نه
می شود یک شب بمانی؟
گفت: نه
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتمش، افسوس او باور نکرد
خود نمی دانم خدایا چیستم
یک نفر با من بگوید کیستم
بس کشیدم اه از دل بردنش
آه اگر آهم بگیرد دامنش
با تمام بی کسی ها ساختم
وای بر من ساده بودم باختم
دل سپردن دست او دیوانگیست
آه غیر از من کسی دیوانه نیست
گریه کردن تا سحر کار من است
شاهد من چشم بیمار من است
فکر می کردم که او یار من است
نه فقط در فکر آزار من است
نیتش از عشق تنها خواهش است
دوستت دارم دروغی فاحش است
یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت
بغض تلخی در گلویم کرد و رفت
مذهب او هرچه بادا باد بود
خوش به حالش که اینقدر آزاد بود
بی نیاز از مستی می شاد بود
چشمهایش مست مادر زاد بود
یک شبه از عمر سیرم کرد و رفت
من جوان بودم پیرم کرد و رفت
"حمیدرضا رجایی رامشه"
ترانه "مسافر"
تا کی جفا کشم ز تو ای بی وفا برو
بگذاشتم به مدعیان مدعا برو
دشمن نکرد آنچه تو کردی به دوستی
بیگانه هم نکرد
برو ای آشنا برو
امید صلح نیست دگر نیست نیست نیست
منشین منشین برو برو برو
ای بی وفا برو
هر يار اهل نيرنگ هر دوست اهل حيله
با پشت خورده خنجر موندم تو اين قبيله
راتو برو مسافر برگشتنت عذابه
من تشنه لب تکيدم آب اين طرف گِل آبه
از دورها چه زيباست امواج آبي عشق
اما دريغ و افسوس چون مي رسي سرابه
هر يار اهل نيرنگ هر دوست اهل حيله
با پشت خورده خنجر موندم تو اين قبيله
نشنيده ام من از تو يک حرف از صداقت
افسانه هاي دل را بردم به سوي ظلمت
زهر است در دل جام ريزي چو باده در كام
گويند نوش و در دل صدها هزار دشنام
راتو برو مسافر برگشتنت عذابه
من تشنه لب تکيدم آب اين طرف گِل آبه
از دورها چه زيباست امواج آبي عشق
اما دريغ و افسوس چون مي رسي سرابه
هر يار اهل نيرنگ هر دوست اهل حيله
با پشت خورده خنجر موندم تو اين قبيله
جاده دروغ نمي گه فريادي از رهايي است
براي پاي خسته پيغام آشنايي است
کنار خط جاده هر سايه بون يه طاقه
يه سرپناهِ امنه تصويري از اطاقه
ای پرنده مهاجر ...
ای پرنده مهاجر ، ای پر از شهوت رفتن
فاصله قد یه دنیاست ، بین دنیای تو با من
تو رفیق شاپرکها ، من تو فکر گلمون
تو پی عطر گل سرخ ، من حریص بوی نونم
دنیای تو بینهایت همه جاش مهمونی نور
دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور
من دارم تو آدمکها میمیرم ، تو برام از پریها قصه میگی
من توی حیله وحشت میپوسم ، برام از خنده چرا قصه میگی
کوچه پس کوچه خاکی ، در و دیوار شکسته
آدمهای روستایی ، با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازه است واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی
برای من زندگی اینه ، پر وسوسه پر غم
یا مثل نفس کشیدن ، پر لذت دمادم
ای پرنده مهاجر ، ای همه شوق پریدن
خستگی کوله بار ، روی رخوت تن من
مثل یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم
میمیرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم
نباید مثل یه سایه ، زیر پاها زنده باشیم
مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم
"؟"
"رفتی از چشمم ودل مهو تماشاست هنوز"
رفتی از چشمم و دل مهو تماشاست هنوز
عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز
هرکه در سینه دلی داشت به دلداری داد
دل نفرین شده ماست که تنهاست هنوز
در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز
در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز
گر چه امروز من آئینه فردای منست
دل دیوانه در اندیشه فرداست هنوز
عشق آمد به دل و شور قیامت بر خواست
زندگی طی شد و این معرکه بر پاست هنوز
"ابوالحسن وزیری"
"سلام ای کهنه عشق من "
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه می خواهی
من آن خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم
ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمیپوشم
تو غم در شکل اوازی شکوه اوج پروازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی
مرا دیوانه می خواهی ز خود بیگانه میخواهی
مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی
شدم بیگانه با هستی ز خود بیخود تر از مستی
نگاهم کن نگاهم کن شدم هر انچه میخواستی
بکش ای دل شهامت کن مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق ما تو درس عبرت کن
نکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمیترسم من از اقرار گذشت اب از سرم دیگر
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
" ؟ "
خیال پرواز ...
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست
حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست
شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست
يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست
خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی
بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست
من در فضای خلوت تو خيمه می زنم
طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست
تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا
با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
" ؟ "
چند رباعی ...
بازیچه هر ایل و تباری شد عشق
انگیزه هر خلافکاری شد عشق
حافظ! تو عروج عشق را دیدی و من
دیدم چه دروغ شاخداری شد عشق
خون شد دلم از سماجت عقربه ها
بیچاره نداشت طاقت عقربه ها
پس کی تو می آیی به دلم شور افتاد
لعنت به خیال راحت عقربه ها
از ظلمت شب عبور یادم بدهید
یا پنجره ای به نور یادم بدهید
سرتاسر شعر من شعار است شهار
ای کاش کمی شعور یادم بدهید
من از بغل مرگ ملایم با شک
هی آمدم و رفتم و دایم با شک
من خسته شدم خسته شدم خسته شدم
از زندگی همیشه قایم باشک
بی قرار ...
بی قرارم واسه چشمات اون نگاهی که به یک دنیا میرزه
می خوام از تو بنویسم اما اسمت که میاد دستم میلرزه
چیکه چیکه آب شدم من وقتی گفتی نمی خوام با تو بمونم
حالا تنها یه پریشون خیلی وقته که دیگه بی همزبونم
من هنوز از تو می خونم عاشقونه جای دستای تو خالیست توی خونه
خواب چشماتو می بینم فردا آفتابیه دنیام
تو می شی تعبیر خوابم می رسم به آرزوهام
می دونم میای دوباره آسمون آفتابی می شه
باز بهار میاد سراغ گلدونای پشت شیشه
چش براه تو میمونم اگه می شنوی صدامو
تکیه کن بازم به شونم گوش بده ترانه هامو
گوش بده ترانه هامو
"مهتاب با شب راه نیومد"
مهتاب با شب راه نیومد
خزون که کوتاه نیومد
چشمات که بارونی شدن
ابرا که زندونی شدن
اونکه غم بغضمو دید
اونکه به دادم نرسید
رفت و تو خواب قصه مرد
حرمت فریادمو برد
پرده آخر تگرگ
کوچ تو بود و بغض برگ
قصه عشقی که هنوز
دلگیره و ترانه سوز
رو آسمونا بنویست
نای پریدن دیگه نیست
تو چشمای قاصدکا
شوق رسیدن دیگه نیست
تو ای همیشه همسفر
دوباره بچگی نکن
با این شکسته بال و پر
دیگه غریبگی نکن
مهتاب با شب راه نیومد
خزون که کوتاه نیومد
چشمات که بارونی شدن
ابرا که زندونی شدن
هنوز هراس کوچه ها
تو رو به یادم میارن
ستاره های شبزده
بغض چشماتو کم دارن
نذار گلای باغچه امون
محکوم این خزون بشن
کبوترای نیمه جون
مصلوب آسمون بشن
حادثه هق هق من
حیفه که ناتموم بشه
طلوع بی وقفه تو
به دست من حروم بشه
خورشید دشنه خوردمو
تو سایه ها امون بده
تو بحت این ثانیه ها
عشقو به من نشون بده
مهتاب با شب راه نیومد
خزون که کوتاه نیومد
چشمات که بارونی شدن
ابرا که زندونی شدن
"؟"
"صبح است!"
صبح است
گنجشك محض
مي خواند
پاييز، روي وحدت ديوار
اوراق مي شود
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب مي پراند
يك سيب
در فرصت مشبك زنبيل
مي پوسد
حسي شبيه غربت اشيا
از روي پلك مي گذرد
بين درخت و ثانيه سبز
تكرار لاجورد
با حسرت كلام مي آميزد
اما
اي حرمت سپيدي كاغذ!
نبض حروف ما
در غيبت مركب مشاق مي زند
در ذهن حال، جاذبه شكل
از دست مي رود
بايد كتاب را بست
بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه كرد،
ابهام را شنيد
بايد دويد تا ته بودن
"دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها"
دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها
ساده دل آنكس كه پيمان بست با پيمانه ها
مست توحيدم نه مست باده انديشه سوز
سر خوشي ها را نجويم از در ميخانه ها
عكس روي باغبان پيداست در هر برگ گل
سير كن نقش خدا را در پروانه ها
داستان اهل دنيا را به دنيا دار گوي
گوش من آزرده شد از جور اين افسانه ها
گر كه جويي روشني، در خاطر بشكسته جوي
رونق مهتاب باشد در دل ويرانه ها
سر بپاي بينوايان منهم تا زنده ام
چون خدا را ديده ام در كنج محنت خانه ها
"مهدي سهيلي"
"یک شبی مجنون نمازش را شکست"
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
مرور مهربانی!
از سخاوت اسمان
تا تمنای دستان درخت
باران کمترین بهانه است
اینک از پشت کدامین ابر
برای بوته ی دل شکسته ای در زمین
مهربانی را مرور می کنیم
فریاد زیر آب
ضیافتهای عاشق را، خوشا بخشش ، خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق ، برای گم شدن در یار
چه دریایی میان ماست، خوشا دیدار ما در خواب
چه امیدی به این ساحل ، خوشا فریاد زیر آب
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن ، خوشا از عاشقی مردن
اگر خوابم اگر بیدار ، اگر مستم اگر هوشیار
مرا یارای بودن نیست ، تو یاری کن مرا ای یار
تو ای خاتون خواب من ، من تن خسته را دریاب
مرا هم خانه کن تا صبح ، نوازش کن مرا تا خواب
همیشه خواب تو دیدن ، دلیل بودن من بود
چراغ صبح بیداری ، اگر بود از تو روشن بود
نه از دور و نه از نزدیک ، تو از خواب آمدی ای عشق
خوشا خود سوزی عاشق ، مرا آتش زدی ای عشق
حق با تو بود ... !
براي درك فاصله ي من تا غرور اين حروف اتنظار زيادي از تو دارم! امان از دزدان واژه تقصير من نيست باور كن قحطي واژه شده است مطمئنم اگر سهراب هم حالا اينجا بود مرا چون علامت سوالي واژگون كنار شعرش مي گذاشت
حق با تو بود جدار آرزوهايم را مي شکنم همه را روانه مي کنم به سوي قلم و كاغذي كه روزي باد خواهد برد چونان انديشه هاي واهي كه تك به تك آنها را به شوق بهار روي گلبرگهاي گلهاي كنار پنجره ات نگاشته بودم و باد پرپر کرد و برد هميشه حق با تو بود... مي دانم
دشنه ی عشق
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
وقتی که چشم های تو ،فرمان ایست داد
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
شیرازه ی امید ،که از هم گسسته شد
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
هم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی هوای من به سرت افتد و مرا
با جامه های کاغذی ام آوری به یاد
در بی نهایت است که شاید به هم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم هر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دهم
هیچم اگر چه عشق جز این زخم ها نداد
غمگین در آستانه ی کولک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه های باد
"حسین منزوی"
