کارم بیکی طرفه نگار افتادا
وا فریادا ز عشق وا فریادا

خلقی بهزار دیده بر من بگریست
دیروز که چشم تو بمن در نگریست

گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار

از شرم گنه فگنده‌ام سر در پیش
دارم گنهان ز قطره باران بیش

من دل ندهم به کس برای دل تو
وی لعل لبت گره گشای دل من

سنگی چوبی گزی خدنگی تیری
این زاغوشان بسی پریدند بلند

وز شخص احد به ظاهر آمد احمد 
بی شک الفست احد، ازو جوی مدد

چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
چون نیست شدی هست ببودی صنما

و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست
در هیچ وقت خدمت مردی نکرده‌ای

                                                   "ابوسعید ابوالخیر"