داستان کوتاه روز 2
هرچه کنی، به خود کنی
مدتی بود که شده بود مسئول اجرای حکومت نظامی در تمام کشور. در آن مدت با بی رحمی تمام خیلی از زنها و کودکان بی خبر از حکومت نظامی را کشته بود. در سکوت آن شب صدای شلیکی را شنید، دلیلش را از سرباز ضارب پرسید.
سرباز ضارب با اشاره به جسد پسر بچه گفت: هر چه گفتم ایست، گوش نکرد، نایستاد، من هم زدمش. او هم گفت : کار خوبی کردی! رفت تا جسد را که به صورت روی زمین افتاده بود برگرداند.
پسر کر و لال خودش بود....
نیمه پر لیوان
بعضي فکر مي کنند این منصفانه نيست که خدا کنار گل سرخ خار گذاشته است.
.
.
بعضي ديگر خدا را ستايش مي کنند که کنار خارها گل سرخ گذاشته.
+ نوشته شده در دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷ ساعت 4:40 PM توسط
|