در وصل هم ز عشق تو اي گل در اتشم

عاشق نمي شوي كه ببيني چه مي كشم

با عقل اب عشق به يك جو نمي رود

بيچاره من كه ساخته ي اب و اتشم

ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز

صبح و ز سيل اشك به خون بنشسته بالشم

پروانه را شكايتي از جور شمع نيست

عمريست در هواي تو مي سوزم و خوشم

باور نكن كه طعنه ي طوفان روزگار

جز در هواي زلف تو دارد مشوشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان

لب ميگزد چو غنچه ي خندان كه خامشم

هر شب چو افتاب به بالين من بتاب

اي افتاب دلكش و ماه پري وشم

ساز صبا به ناله شبي گفت"شهريار"

اين كار توست من همه جور تو مي كشم