داستان فوق العاده قشنگیه حتمآ بخونید!

داستان زیر در ششم بهمن 87 در دانشگاه تهران اتفاق افتاد

در وقت اضطرار که به دانشکده علوم سیاسی دخول کردم الساعه به دنبال آبریزگاه گشتم که چه بی‌حاصل تلاشی بود در طبقه‌ی اول و نیز در طبقه‌ی دوم که این بدمردمان مستراح را را به طبقه‌ی نهایی کشانده‌اند. تا دانشجویان علوم سیاسی را عادت افتد که همواره آن جانب بالا باشند حتی به گاه ...

به وقت ورود آفتابه‌ای قرمز گونه را بردر استوار دیدم لبریز تا لبه. مشکوک شدم که این بی‌حکمت نباشد. به جستار شیری را باز کردم آب به زور می آمد. دانستم که ارتفاع طبقه‌ی بالا کار خود را کرده، آب را زور نباشد. دعاگویان به ارواح پدر آفتابه گذار سراغ آن جام طهارت رفتم. دست بر آن وارد شدم. قضای حاجت کردم چو آفتابه را به ارتفاع بردم و در ناحیه‌ی عقب کاسه از بهر طهارت اکبر روی زمین نهادم صدایی شنیدم که تعجبم را آغازید. به فراست کمی از مایع آفتابه را روی زمین ریختم خروشید فیش ش ش ش. آری بارالها آفتابه بهر طهارت نبود بهر خسارت بود. جوهر نمک بود که اگر می ریختم چونان زخم بر نمک بود که می‌سوخت و چنان می‌سوخت که تو را جسارت نبود که فغان برآری آخ کجام آخر بگویم آخ کجام؟ که سوزش دردی و تمسخر خلقی دردی که اگر نه التفات حق نبود که اگر شروع طهارت از جانب دیگر بود ای بیخبر دیگر نسلی نبود. بارالها تا دیروز دعایم «واستر عیوبنا» بود و امروز ملتمسانه «واحفظ عورتنا»

به من گوشزد نمودند پیران راه که از بهر سلامت نفس و بقای عمر در دانشکده‌های علوم سیاسی حرف سیاسی نزن اما نگفته بود دست به آب هم نزن. تا دیروز حرف آن بود که آفتابه گر نبودی هرگز نماز نبودی امروز چو آفتابه بودی هرگز نکاحی نبودی. بارالها ما را از پس و پیش محافظت بفرما.

تقدیم به تمام کسانی که هنوز روح لطیفی برای شنیدن طنز و فکاهه را دارند و برای آن که یادمان باشد حوادث روزمره‌ی ما خود پر از مایه‌های طنز است. خداوند همه‌ی ما از پس و پیش حفظ نمایید. دعایمان کنید