صدای پای آب
که من خیلی دوستش دارم تقدیم به همه دوست داران شعر و ادب ایران زمین
صداي پاي آب
اهل كاشانم.
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده ي من .
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ي سرو.
من نمازم را ، پي « تكبيرة الاحرام » علف مي خوانم،
پي « قد قامت » موج .
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست .
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر.
« حجر الاسود » من روشني باغچه است .
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود .
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است .
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
اهل كاشانم .
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك « سيلك » .
نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،
مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟
من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
پدرم نقاشي مي كرد .
تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .
خط خوبي هم داشت .
باغ ما در طرف سايه ي دانايي بود .
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
باغ ما نقطه ي برخورد نگاه و قفس و آينه بود .
باغ ما شايد ، قوسي از دايره ي سبز سعادت بود .
ميوه ي كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب .
آب بي فلسفه مي خوردم .
توت بي دانش مي چيدم .
تا اناري تركي بر مي داشت، دست فواره ي خواهش مي شد .
تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
طفل پاورچين پاورچين ، دور شد كم كم در كوچه ي سنجاقكها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله ي مذهب بالا .
تا ته كوچه ي شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
چيزها ديدم در روي زمين :
كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .
قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .
ظهر در سفره ي آنان نان بود ، سبزي بود ، دوري شبنم بود ،
كاسه ي داغ محبت بود .
من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته ي خربزه مي برد نماز
بره اي را ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميد.
در چرا گاه « نصيحت » گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : « شما »
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
موزه اي ديدم ، دور از سبزه ،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سؤال.
قاطري ديدم بارش « انشا »
اشتري ديدم بارش سبد خالي « پند و امثال » .
عارفي ديدم بارش « تنناها ياهو».
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم ، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .
و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه ي آن پيدا بود :
كاكل پوپك ،
خالهاي پر پروانه ،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه ي تنهايي .
خواهش روشن يك گنجشك ، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد .
و بلوغ خورشيد .
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح .
پله هايي كه به گلخانه ي شهوت مي رفت .
پله هايي كه به سردابه ي الكل مي رفت .
پله هايي كه به بام اشراق
پله هايي به سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره ي شط مي شست.
شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته ي زردآلو را، روي سجاده ي بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از « خزر » نقشه ي جغرافي ، آب مي خورد.
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه ي زن.
بوي تنهايي در كوچه ي فصل .
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود .
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاك .
ريزش تاك جوان از ديوار .
بارش شبنم روي پل خواب .
پرش شادي از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت كلام .
جنگ يك روزنه با خواهش نور .
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد .
جنگ تنهايي با يك آواز .
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل .
جنگ خونين انار و دندان .
جنگ « نازي » ها با ساقه ي ناز .
جنگ طوطي و فصاحت با هم .
جنگ پيشاني با سردي مهر .
حمله ي كاشي مسجد به سجود .
حمله ي باد به معراج حباب صابون .
حمله ي لشگر پروانه به برنامه ي « دفع آفات » .
حمله ي دسته ي سنجاقك ، به صف كارگر « لوله كشي » .
حمله ي هنگ سياه قلم ني به حروف سربي .
حمله ي واژه به فك شاعر .
فتح يك قرن به دست يك شعر .
فتح يك باغ به دست يك سار .
فتح يك كوچه به دست دو سلام .
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه ي خواب.
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست « دولت ».
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.
همه ي روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه ي يونان مي رفت.
جغد در « باغ معلق » مي خواند.
باد در گردنه ي خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه ي آرام « نگين » ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را ، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم .
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور ، و گياهان را درظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم ، اما
شهرمن كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .
و صداي ، سرفه ي روشني از پشت درخت ،
عطسه ي آب از هر رخنه ي سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره ي تنهايي .
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح .
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
ضربان سحر چاه كبوترها ،
تپش قلب شب آدينه ،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه ي پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
من صداي ، كفش ايمان را در كوچه ي شوق.
و صداي باران را ، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه ي شادي در شب ،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پرو خالي شدن كاسه ي غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه ي اشيا جاري است .
روح من كم سال است .
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
روح من بيكار است :
قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .
رايگان مي بخشد ، نارون شاخه ي خود را به كلاغ .
هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .
بوته ي خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير.
من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته ي بابونه .
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه ي خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه ي عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه ي عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه ي دستي است كه مي چيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگي تجربه ي شب پره در تاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه ي مسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي « ماه » ،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .
زندگي شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه ي دهشاهي در جوي خيابان است .
زندگي « مجذور » آينه است .
زندگي گل به « توان » ابديت ،
زندگي « ضرب » زمين د رضربان دل ما،
زندگي « هندسه ي» ساده و يكسان نفس هاست .
هر كجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
من نمي دانم
كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست .
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله ي قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
چترها را بايد بست ،
زير باران بايد رفت .
فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .
دوست را ، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست .
زير باران بايد با زن خوابيد .
زير باران بايد بازي كرد .
زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت.
زندگي تر شدن پي درپي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه ي« اكنون » است .
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم ، خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد .
و نگوييم كه شب چيز بدي است .
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز .
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده ي پرواز دگرگون مي شد .
و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه ي درياها.
و نپرسيم كجاييم ،
بو كنيم اطلسي تازه ي بيمارستان را .
و نپرسيم كه فواره ي اقبال كجاست .
و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .
پشت سرنيست فضايي زنده .
پشت سر مرغ نمي خواند .
پشت سر باد نمي آيد .
پشت سرپنجره ي سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
پشت سرخستگي تاريخ است .
پشت سرخاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .
لب دريا برويم ،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب .
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين ،
مي رسد دست به سقف ملكوت .
ديده ام ، سهره بهتر مي خواند .
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است .
گاه در بستر بيماري من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست .
مرگ وارونه ي يك زنجره نيست .
مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
مرگ با خوشه ي انگور مي آيد به دهان .
مرگ در حنجره ي سرخ ـ گلو مي خواند .
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
مرگ گاهي ريحان مي چيند .
مرگ گاهي ودكا مي نوشد .
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد .
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پراكسيژن مرگ است.)
در نبنديم به روي سخن زنده ي تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم .
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد .
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند .
بگذاريم غريزه پي بازي برود .
كفش ها را بكند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند .
چيز بنويسد.
به خيابان برود .
ساده باشيم .
ساده باشيم چه در باجه ي يك بانك چه در زير درخت .
كار ما نيست شناسايي « راز» گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در « افسون » گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه ي يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان ها را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي « هستي » .
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم .
كاشان ، قريه ي چنار ، تابستان 1343